از آن سو، زن نیز در خواب دیده بود که فردا بامداد که آسمان روشن و آفتاب با هفت رنگ زرد، سبز، آبی، سرخ، بنفش، عنابی و یشمی پدیدار شد، عمو نوروز به سراغ او خواهد آمد و از خجستگی او هوا نه سرد و نه گرم خواهد بود و جهان سرسبز خواهد شد.
از شادی زود از خواب برخاست و فرشی را که با دست خود بافته بود تکان داد جلو باغچه را جارو کرد، آتشی روشن نمود و بر هفت برگ درخت هفتسین: سیر، سرکه، سنجد، سپستان، سیب، سیاهتخمه، سماق با هفت زیور: گوشوار، دستبرنجی، سرآویز، گلوبند، بازوبند، انگشتر و خلخال خود را بیاراست و چون کارش روبراه شد سر جایش نشست.
به جای این که به یاد عمو نوروز نغمهسرایی کند و هفت دستگاه آواز بخواند، بیکار نشست. یواش یواش چرتش گرفت و به خواب و خرناسه. خوابش هر خوابی را جز خودش بیدار میکرد.
در همین هنگام عمو نوروز رسید. دید یارش در خواب ناز است. خواست بیدارش کند، اما پشیمان شد. خواست بماند تا بیدار شود، گفت: «شاید به این زودی بیدار نشود». خواست او را در خواب بگذارد و بگذرد گفت: «باید دریابد و آگاه شود که من به سراغش آمدهام. پس چه کنم؟ بهتر است که این هفت گل را به یادگار بگذارم.» همین کار را کرد و به جایگاه خودش برگشت.
هنوز هفت دم نگذشته و هفت قدم برنداشته و خروس هفت بانگ نکشیده بود که زن از خواب بیدار شد و چون هفت گل را دید فهمید که عمو نوروز آمده و او در خواب بوده. بر بخت خود نفرین فرستاد و در پیش هفت فرشته درد دل کرد.
گفتند: «باید یک سال صبر کنی و تا سال دیگر چنین روزی بیدار باشی تا عمو نوروز را ببینی».
اما کسی تاکنون نفهمیده که سرانجام این زن عمو نوروز را دید یا نه؟
پارهای میگویند: «اگر اینها یکدیگر را ببینند جهان به پایان میرسد».
تمام
قصه شاه جمشید و دیو
گردآورنده: کیخسرو کیانی به روایت از شادروان بانو شیرین رستم
یکی بود و یکی نبود
غیر از خدا هیچ کس نبود
در روزگاران پیشین جمشید جم، شاه ایران زمین بود و او بود که نوروز ایرانی را بنیاد نهاد و هر ساله جشن برپا میکرد و از روز نخست فروردین تا روز ششم، جشن باشکوه نوروزی را برپا میکرد و در این روز شاه بارعام میداد. رسم بود که مردم ایران از هر قبیله و قوم برای عرض تبریک به بارگاه میآمدند و سال نو را به شاه شادباش میگفتند.
حیوانات هم از چرنده و خزنده و پرنده در این جشن شرکت میکردند. آن سال همه در این جشن نوروزی شرکت کرده بودند غیر از «دیو»، خبر به گوش شاه رسید. برآشفته شد که چرا «دیو» کوتاهی کرده است.
اطرافیان که نمیخواستند خاطر شاه را مکدر ببینند به فکر چاره افتادند. در این میان دارکوبی جلو آمد و گفت: «اگر شاهنشاه اجازه فرمایند من میروم و «دیو» را با خودم میآورم».
شاه جمشید پذیرفت. دارکوب به پرواز در آمد و با سرعت به طرف سرزمین «دیو» رفت. هنگامی رسید که «دیو» خواب بود.
دارکوب روی سر او نشست و شروع کرد با منقار خود به سر او زدن.
دیو از خواب بیدار شد ماجرا را که شنید همراه دارکوب به راه افتاد.
دیو پیاده و دارکوب سواره، دیو تنوره کشید به آسمان بلند شد. در طول راه دارکوب مشاهده کرد که «دیو» سه مرتبه بیجا خندید.
چون به بارگاه رسیدند دارکوب جریان را برای شاه تعریف کرد.
