گرچه همگونی همسران را از لحاظ ویژگیهای نامبرده اکثریت بزرگ پژوهندگان تایید کردهاند، لیکن در مورد تواناییهای فکری و شخصیتی چنین همسازی و اتفاق نظری وجود ندارد. در این پهنه به جریانهایی برخورد میکنیم که در برابر هم قرار دارند. در برابر نظریه همسان همسری در این سطح، نظریه دیگری وجود دارد که براساس آن، افراد به ازدواج با کسانی تن در میدهند، که نیازهای ایشان را براورده سازند و زندگی ایشان را تکمیل کنند به سخن دیگر، به عقیده مدافعان این نظریه، این نه شباهت و همسانی بلکه بی شباهتی و ناهمسانی و به ویژه صفات تکمیل کننده است که افراد را به وصلت با یکدیگر وا میدارد. در این راستا وینچ[2] نظریه نیازهای مکمل[3] را بیان کرده است. بنا بر این نظریه، ناهمسانی در فرد از لحاظ قابلیتهای ذهنی از یکسو میان آنها پیوند ایجاد میکند، و از سوی دیگر کمکی در ارضای زندگی خانوادگی است. در هر حال اصل اساسی وینچ این است که بیشتر مردم در پی انند تا برای نیازهای خود کسی را بیابند که بیشترین ارضا و خوشنودی را برای آنها فراهم اورد. (وینچ، 1995)
طرفداران نظریه ناهمسان همسری میپندارند اگر یکی از آن دو دارای منشی چیرهگر باشد و دیگری دارای منشی چیرهپذیر، ازدواج میتواند برایشان خرسند کننده باشد. حال آنکه اگر هردوی ایشان از منشی یگانه برخوردار باشند. (هر دو سلطهجو باشند یا هر دو سلطهپذیر) گمان نمیرود که به سوی یکدیگر بگرایند. در چنین وضعی ساختار آنان قرین ناکامیخواهد شد.
برای حل این تعارض همانگونه که برخی صاحب نظران تذکر دادهاند ضرورت دارد بین ویژگیهای شخصیتی تمایز قائل شویم. درحالی که تقابلهایی مانند گرم مزاجی-سرد مزاجی، درون گرایی- برون گرایی، نظم- بینظمی و نظافت-کثیفی به احتمال زیاد میتواند منجر به ناسازگاری بین زوجین گردد. بر عکس تقابلهایی مانند میل به سرپرستی- میل به وابستگی، سلطهپذیری، مردانگی- زنانگی و دیگر ویژگیهای متقابلی که نسبت به هم جنبه تکمیلی دارند نقش مهمی در استحکام ساختار ایفا میکنند. (ارنسن، 1991)
2-16. مکتب کارکردگرایی
سخن از کارکردهای خانواده معمولا به مکتب ساختیـکارکردی پیوند داده میشود. چرا که صاحب نظران این مکتب بیش از همه در جهت توضیح و تبیین این کارکردها کوشیدهاند[4].
منظور جامعهشناسان از مفهوم کارکرد در اصطلاح کارکردگرایی[5] اثری است که پدیدههای اجتماعی از خود بر جای میگذارند. کارکردگرایان معتقدند که این آثار، نتیجه و دستاورد ساختهای اجتماعیاند. مفهوم کارکرد از مفاهیم مکتب فانکشنالیسم در جامعهشناسی است که یکی از قدیمیترین دیدگاههای حاکم در نظریهپردازی اجتماعی محسوب میشود. مکتب کارکردگرایی تاکید دارد که هر پدیدهی اجتماعی در حیات جامعه تا هنگامیکه دارای کارکرد و یا نقش و وظیفهای باشد وجودش ضروری و پابرجاست.
براساس اصل عمومیت کارکردی، این مکتب تاکید میکند که عموم پدیدهها در داخل کل نظام اجتماعی، کار یا وظیفهای به عهده دارند و براساس اصل ضرورت کارکردی نظام به کلیهی کارکردهایی که توسط عناصر متشکله آن انجام میشود نیاز دارد و نمیتوان از آن صرف نظر کرد. مساله مهم در این جا تعیین معیاری یکسان برای تعیین کارکرد یک پدیده است به عبارت دیگر باید در بیان کارکرد یک پدیده یک سنگ محک و معیار سنجش برای قبول یا رد نظریهها و دیدگاههای متعارض وجود داشته باشد.
کارکردگرایان اولیه فقط به قوت استدلال و توانمندی رای، تمسک جسته و کارکرد پدیدهها را بیان میکردند و کارکردگرایان بعدی بر تجربه و مشاهده تاکید میکردند.
کارکردگرایی به عنوان یک نظریه، خانواده را نهاد سازنده جامعه میداند نهادی که کارکردهای معینی دارد و این کارکردها در برقراری نظم اجتماعی و بقای جامعه ضروری هستند. در طول دهههای اخیر کارکردگرایی تاثیری عمیق بر خانواده داشته است. این مکتب با مطالعات و اندیشههای امیل دورکیم[6] در قرن نوزدهم پیوند خورده است. وی معتقد بود جامعه واقعیتی فراتر از مجموعه کنشهای اعضای آن است و درک عمیق این واقعیتها تنها به صورتی نظاممند و در سطح کلان تحلیل امکانپذیر میباشد. کارکردگرایان جامعه را یک نظام میدانند که متشکل از بخشهایی است که به همراه یکدیگر یک کل را میسازد. هر یک از این بخشها وظیفه یا کارکرد معینی را برعهده داشته و در کارآمدی نظام سهیم هستند. این شیوه نگاه به نظام، در اصل برگرفته از نظر هربرت اسپنسر[7] (اسپنسر، 1971) در زمینه مقایسه جامعه و کارکردهایش با ارگانیزم زیستی معین یک پیکره زنده است. این پدیده تحت عنوان قیاس ارگانیکی[8] شناخته شده است. این باور بر افکار دیگر جامعهشناسان نیز اثر گذاشت و به تدریج از اواسط قرن بیستم در امریکا جامعهشناسانی مانند تالکوت پارسونز[9] سعی زیادی در گسترش و تکمیل این نظریه به عمل آورده و آن را به عنوان یک الگوی نظری برای تحلیل روابط اجتماعی بکار بردند.
پارسونز معتقد بود جامعه برای بقا و استقرار خود نیازمند کارکردهای خاصی است، این کارکردها توسط نهادهای اجتماعی گوناگون ایفا میشود و خانواده نیز یکی از این نهادها است. از این دیدگاه خانواده نهادی مستقل با کارکردهایی ویژه است و تاثیری فراتر از کنشهای اعضای تشکیل دهنده خود دارد. تحلیل پارسونز درباره خانواده را میتوان به سه بخش تقسیم نمود. وی براساس دانش خود از خانواده مدرن امریکایی هر یک از آنها را طرح کرده است: 1) کارکردهای اصلی و غیر قابل تبدیل 2) خانواده مدرن هسته ای[10] 3) نقشهای مکمل[11].
پارسونز بر این باور بود که خانواده دارای دو کارکرد اساسی اصلی و غیرقابل تبدیل برای جامعه است؛ نخستین کارکرد خانواده جامعهپذیر کردن نسل آینده است به گونهای که این نسل از قابلیتهای لازم برای ایفای نقش موثر و مفید در جامعه برخوردار شود و جامعه با کارکردهای مناسب این نسل به حیات خود تداوم بخشد. این ویژگی نشان دهنده دو جنبه از نظریه کارکردگرایی است؛ نخست آموزش عمومیکودکان و درونی کردن انتظارات و هنجارهای اجتماعی که به آن انتقال فرهنگی[12] نیز گفته میشود جامعهپذیری اولیه در سالهای اول زندگی کودک و در درون گروه خانواده به وقوع میپیوندد. در طی این دوران کودک عناصر اصلی فرهنگی را که در آن زاده شده میاموزد. این مرحله اولیه جامعهپذیری با فرایند جامعهپذیری ثانویه پیگرفته میشود، که در گروههای رسمیتر در خارج از خانواده (مثل مدرسه) اتفاق میافتد افراد فرهنگ جامعه را درونی میکنند.
و دوم تخصیص نقشهای ویژهای که آنها به عنوان فردی بزرگسال در جامعه ایفا مینمایند و به آن واگذاری نقش[13] گفته میشود. و جنبه دوم جامعهپذیری اولیه در خانواده مربوط به ساختن شخصیت، یعنی ظهور شخصیت در کودکی است که در این زمینه بر ارزشهای مهم اجتماعی مثل انگیزه موفقیت تاکید میکند. (پارسونز، 1964)
جامعهپذیری[14] فرایندی است که از طریق آن افراد رفتارها و آداب و رسوم فرهنگی جامعه خود را میاموزند جامعهپذیری اولیه [15] از نخستین مراحل کودکی در خانواده آغاز میشود، به صورتی که کودک از همان ابتدا یاد میگیرد رفتار خاصی را درونی کند و پاسخگوی توقعات دیگران باشد. او با درونی کردن هنجارها و ارزشها در این جهت گام بر میدارد و احساس میکند با این عمل میتواند فردی مفید و قابل احترام باشد. جامعهپذیری میتواند به معنای اموختن فرهنگ گروه خاصی نیز باشد که فرد خود را وابسته به آن میداند. در عین حال جامعهپذیری ثانویه[16] فرایندی است که باعث درونی شدن هنجارها در تمام طول زندگی انسان میشود.
با وجود اینکه در جوامع جدید بسیاری از کارکردهای خانواده توسط نهادهای دیگر انجام میشود ولی خانواده هنوز مهمترین عامل جامعهپذیری است. از این رو، خانواده نقش اساسی در شکلگیری رویکردها، ارزشها و باورداشتهای کودک را به عهده دارد. (کافی، 1385) به عقیده پارسونز، خانواده هستهای مدرن (که وی آن را مشخصه جوامع صنعتی و پیدایش آن را مقارن با کاهش کارکردهای خانواده سنتی میداند) کارکرد جامعهپذیری کودکان و تامین محیطی برای رشد شخصیت بزرگسالان را همچنان حفظ میکند. (نوتیا، 1996) وی و دیگر صاحب نظران مکتب ساختی- کارکردی در مورد جایگاه و کارکردهای خانواده هستهای در جوامع صنعتی، پا را از توصیف و تبیین واقعیات فراتر گذاشته، با تاکید بر اینکه جامعهپذیری کودکان از سوی خانواده بهترین و کاملترین شکل جامعهپذیری کودکان است، رویکردی هنجاری را در پیش گرفتهاند.
مفهوم اجتماعی شدن در آثار اندیشمندان معاصر نیز به صورت مختلف بکار رفته است. گیدنز معتقد است کودکان باید اعتماد به دیگران را از طریق خانواده بیاموزند، زیرا اعتماد به دیگران موجب ایجاد احساس امنیت هستی شناختی[17] در جهان میشود. (گیدنز، 1991) در حالی که بوردیو با ابداع مفهوم عادت واره[18] که آن را ساختارهای ذهنی آموخته شده و درونی شده تعریف میکرد معتقد بود اجتماعی شدن با نابرابریهای طبقاتی رابطه نزدیکی دارد و میتوان گفت همین نابرابریها خود نوع خاصی از اجتماعی شدن را موجب میشود.
دومین کارکرد خانواده تثبیت شخصیتهای بزرگسالی[19] در افراد است که این کارکرد از طریق توسعه و گسترش روابط نزدیک بین افراد و همچنین اعطای نقش خاص به آنان انجام میشود، نقشهایی که ایفای آنها باعث رضایتمندی افراد شده و در عین حال موجب تقویت و ثبات نظم اجتماعی در جامعه نیز میشود. خانواده برای فرد بزرگسال چون دریچه اطمینان عمل میکند که در آن میتواند احساس آرامش کرده و از فشار و تنشهای جهان گریخته و احساس امنیت کند. خانواده محیطی گرم، دوست داشتنی و پایدار برای فرد ایجاد میکند که در آن افراد بزرگسال میتوانند خودشان باشند و حتی به خود اجازه دهند که به گونه بچگانهای رفتار کنند. در همان زمان جامعهپذیری کودکان به والدین، احساس استحکام و مسوولیت پذیری میبخشد.
این باوری رایج از نقش زن و مرد و نوع فعالیت آنان در امریکا در اواسط قرن بیستم بود. در واقع این تصویر تنها بیانگر وضعیت خانواده نبود بلکه نشان میداد وضعیت مطلوب چگونه وضعیتی است و خانواده در جامعه مطلوب چه ویژگیهایی باید داشته باشد و برای جلوگیری از فروپاشی خانواده، انسجام درونی آن به چه صورت باید حفظ شود. اگر خانوادهها در انجام کارکردهای خود ناتوان باشند جامعه نیز به نظم اجتماعی مطلوب نخواهد رسید. به عبارت دیگر خانواده باعث میشود تا نوعی ارتباط منطقی بین تعاملات سطح خرد[20] با سطح کلان اجتماعی[21] برقرار شود و این نوع ارتباط خدمت به برقراری نظم اجتماعی در جامعه است و امنیت را برای افراد و جامعه به ارمغان میاورد و درنهایت منافع جمعی را تامین میکند.
میتوان مشابه این تفکر را در اندیشه جورج پیتر مورداک (1949) [22] نیز یافت زیرا او نیز معتقد است خانواده نهادی فراگیر در تمامیجوامع در سطح جهان بوده و در همه جا یافت میشود. (مورداک، 2003)
مورداک اظهار میدارد خانواده در بردارنده چهار کارکرد اساسی است. وی براساس یک مطالعه بینالمللی، معتقد است که در تمام این کشورها، بدون استثناء خانواده دارای این کارکردهاست. از نظر وی این پدیده حاکی از عام و جهان شمول بودن خانواده بوده و بهترین وسیله تنظیم یک مجموعه از نیازهای اساسی انسان است. مورداک چهار کارکرد اساسی به شرح زیر را مطرح مینماید: 1) جنسی 2) تولید مثل 3) اقتصادی 4) آموزش
محدودیت موقعیتها برای روابط جنسی و تولید مثل به وسیله خانواده، منبع مهم کنترل اجتماعی نیز محسوب میشود. قواعدی که دستیابی جنسی را فقط محدود به چارچوب ازدواج میکند، به حفظ نظم و ثبات اجتماعی کمک میکند. در این وضعیت تولید مثل پایدار و تحت کنترل باعث میشود که خانواده دارای سامان مطلوبی باشد.
در کارکرد اقتصادی، وی بر تقسیم کار در خانواده تاکید میکند، زن تدبیر امور منزل و فعالیتهای مربوط به آن را عهده دار است درحالی که مرد مسوول تولید اقتصادی است و این همکاری و تعاون اقتصادی بین زن و مرد را ارزشمند میشمارد.
به هنگام صحبت از کارکرد آموزشی، مورداک همانند اغلب جامعهشناسان به فرایند گسترده و وسیع تر جامعهپذیری اشاره میکند. وی خانواده را پدیدهای حیاتی برای افراد در یادگیری ابعاد مختلف فرهنگ یعنی، زبان، مهارتها، ارزشها، هنجارها و غیره میداند.
میشل فوکو با توجه به دیدگاه پسا ساختارگرایانه[23] خود، خانواده را محل کنترل، سرکوب و نظارت وسیع و همه جانبه بر بدن انسان میداند و تصویری بسیار متفاوت از آن چه کارکردگرایی ارائه داده، مطرح مینماید:
1) فوکو به بخشهای جامعهشناسی این ایده را عرضه کرده است که خانواده جایگاه کنترل و انضباط وسیعی است، اندیشهای که توسط برخی دیگر از نویسندگان مطرح شده است و به ویژه بوسیله برخی از تئوری پردازیهای فمنیستی و مارکسیستی تکمیل شده است.
2) فوکو چیزی به عنوان خانواده را بدیهی نمیانگارد. وی در تلاش است که آن چه که به عنوان در تاریخ پنهان خانواده و نقش کودکان در خانواده میتوان توضیح داد، بنویسد. این دیدگاه بسیار متفاوت از دیدگاه نوعی از جامعهشناسی است که توسط کارکردگرایانی مثل پارسونز که در جست و جوی حمایت از ایدئولوژی خانواده است تا بررسی آن، مطرح شده است.
3) وی بر این عقیده است که خانواده ممکن است، دستهای از کارکردها برای جامعه (کنترل و سرکوب) ایجاد کند درحالی که ظاهرا دسته دیگری از کارکردها (مراقبت و سلامت) را عرضه میدارد.
برخی نقاط ضعف رویکرد فوکو عبارتست از:
1) برخی از مارکسیستها ممکن است به بحث در این باره بپردازند که اگر چه فوکو اشاره میکند که چگونه خانواده اعضایش و به ویژه جوانان را کنترل میکند اما وی نمیتواند بین این مشاهده و ماهیت ساختاری وسیع تر جامعه یعنی سرمایهداری ارتباط برقرار کند.
2) به نظر میرسد در مقدار زیادی از نوشتههای مذکور درباره خانواده، افراد همچنین عروسکهای خیمه شب بازی خانواده هستند، وی این واقعیت را نفی میکند که انسانها حتی کودکان ممکن است تا حدودی ارادههایی آزاد داشته باشند یا دارای عاملیت بر کنش هایشان باشند.
3) خانواده حتی در جوامع جدید نیز- هر چند که از نقش کنترل مستقیم و غیر مستقیم آن به علل به دلیل متفاوتی کاسته شده است- عامل اولیه کنترل اجتماعی بزرگسالان و کودکان است. (گود، 1960)
کنترل مستقیم هر یک از دو زوج بر رفتارهای طرف مقابل، امری است که در بسیاری از فرهنگ های گذشته و حال به چشم می خورد این کنترل شامل جنبه های مختلف خصوصا رفتارهای جنسی و بالاخص کنترل زنان توسط همسران، همواره از پشتوانه های نیرومند فرهنگی، دینی و فلسفی برخوردار بوده است. اغلب فیلسوفان و اندیشمندان اجتماعی با این نظر ژان ژاک روسو[24] موافق بودهاند که «شوهر باید بر رفتار همسرش نظارت کند، زیرا برای او اهمیت دارد که بداند کودکانی که ناگزیر از شناسایی و پرورش آنهاست، به کسی جز خودش تعلق ندارد» (الیور، 1997)
خانواده گذشته از کنترل مستقیم، بطور غیر مستقیم و از راه ایجاد فضایی همراه با آرامش و امنیت و ارضای نیازهای عاطفی و جسمی همسران نیز تاثیر کنترل حمایتی دارد.
به رغم اشکالاتی همچون ایراد فوکو و سایرین که بر این نظریه وارد شده است، توجه به دیدگاه کارکردگرایی در مطالعات خانواده مفید میباشد. از این نظریه میتوان استنباط کرد که تعاملات گسترده خانوادگی نهتنها درون خانواده موثر است و عاملی برای انسجام خانواده تلقی میشود، بلکه این تعاملات نقش مهم و اساسی در نظم اجتماعی جامعه در سطوح بالاتر ایفا میکنند، همانطور که افراد در خانواده نقشهای متفاوت در عین حال مکملی دارند. در جامعه نیز افراد میتوانند با نقشهای گوناگون سهم ویژهای در حفظ انسجام اجتماعی داشته باشند. دیدگاه کارکردگرایی چشم انداز نوینی را ایجاد نمود که در نتیجه آن در برخی از رشتههای دیگر نیز از این منظر به پدیدههای اجتماعی نگریسته شد و در مباحث سیاسی این نظریه مطرح گردید که برای دوام و بقای جامعه و دستیابی به نظم اجتماعی مطلوب و مورد نیاز نظامهای سیاسی باز هم چارهای جز توجه به خانواده به عنوان نهاد سازنده جامعه وجود ندارد.
ویلیام اگبرن و کلارک تیبیتس در سال 1934 شش کارکرد اساسی خانواده را یاداور شدند که عبارتند از: تولید مثل، حمایت و مراقبت، جامعهپذیری، تنظیم رفتار جنسی، عطوفت و همراهی و تامین پایگاه اجتماعی (شیفر، 1989)
از کارکردهای دیگر خانواده باید به آموزش، تربیت دینی، تامین پدر مشروع، کنترل اجتماعی، تامین نیازهای اقتصادی، انتقال کالاهای مادی، گذراندن اوقات فراغت، رشد و تثبیت شخصیت، استمرار فاصله طبقاتی، استمرار تضادهای اجتماعی و ایجاد تغییرات اجتماعی اشاره کرد.
تی بی باتومور [25]کارکردهای خانواده را به چهار حوزه کارکرد جنسی، کارکرد اقتصادی، کارکرد تولید مثل و کارکرد تعلیم و تربیت تقسیم کرده و از منظر دیگر، مجموع آنها را به دو نوع روانی و اجتماعی بخش پذیر دانسته است. (باتامور، 1357)
تفسیر فلچر[26] از تئوری کارکردگرا درباره خانواده، معطوف تحلیل گستردهای است که بر آن اساس کارکردهایی که قبلا توسط خانواده انجام میشد، در جامعه مدرن توسط اژانسها و موسسات مختلف بر عهده گرفته شده است، وی چنین میاندیشد که درحالی که دیگر موسسات مسوول شش کارکرد غیر اصلی هستند خانواده هنوز سه کارکردی را بر عهده دارد که فقط خود میتواند آنها را انجام دهد. دولت رفاه و دیگر نهادها، خانواده را از مسوولیتش در قبال کارکردهای حاشیهای خلاص کرده است، اما خانواده کارکردهای باقی مانده اش را به شیوهای کارآمدتر و خاص تر برعهده دارد. در حقیقت وی معتقد است که دولت از خانواده در جهت انجام کارکردهای اصلی اش حمایت میکند. از نظر وی این کارکردها عبارتند از: برآوردن دایم نیازهای جنسی ، فرزند آوری و پرورش کودکان ، تهیه وتامین خانه
کارکردهای فرعی که توسط فلتچر مطرح شده است بدین شرح است: اقتصادی، اموزش، مدیریت، فراغت، دین، سلامتی. به اعتقاد او خانواده در این حوزههای زندگی هم نقش مهمیایفا کرده و از تاثیر گذاری و نفوذ برآنها برکنار نیست.
[1] Heterogamy
[2] R. F. Winch
[3] Complementary needs Theory
[4] البته دیدگاههای رقیب نیز به صورت انتقادی توجه ویژهای به این موضوع داشتهاند.
[5] Functionalism
[6] Emile Durkheim
[7] Herbert spencer
[8] organic analogy
[9] Talcott parsons
[10]خانواده هستهای مدرن: اندیشههای پارسونز درباره تغییراتی که در درون خانواده رخ داده و ماهیت خانواده هستهای مدرن، در ارتباط با فرآیند صنعتی شدن است.
[11]نقشهای مکمل: پارسونز معتقد است که در درون خانواده هسته تقسیم طبیعی کار وجود دارد. این کارکردها را در خانواده هستهای به ویژه در جوامع صنعتی به خوبی میتوان مشاهده کرد. تصور بر این است که مردان در بزرگسالی نقش ابزاری (Instrumental Role) دارند زیرا در پی تأمین مالی و اقتصادی خانواده خود بوده و با دنیای خارج از خانه ارتباطی تنگاتنگ دارند ولی زنان در بزرگسالی بیشتر نقش ابرازی (Expressive Role) دارند. زیرا در تمامیلحظات در کنار فرزندان خود هستند و وابستگی خاصی به آنها پیدا میکنند که باعث میشود در محیط خانه (Domestic Sphere) نقش فعالی داشته باشند. شوهر دارای نقش ابزاری مردانه است که برای کسب درآمد و حمایت از خانواده اش به جهان خارج از خانه قدم میگذارد. این فعالیتها برای مردی که دارای نقش ابزاری است، ایجاد فشار درونی و اضطراب میکند. بنابراین وی نیاز دارد که به خانه و آشیانه گرم خود باز گردد. یعنی جایی که در آن از وی مراقبت شده و از نظر احساسی حمایت میشود. برای تأمین این نیازها زن تدارکات لازم را دیده و بدین ترتیب دارای نقش بیانگر (ابرازی) است وی برای مراقبت از همسر و فرزندانش محیطی سرشار از عشق، گرمی، عاطفه و امنیت ایجاد میکند و تنشهایی که از سوی محیط خارج از خانه ایجاد شده را تسکین میبخشد. پارسونز این دو نقش را مکمل یکدیگر میداند. براساس نظر پارسونز، ویژگیهای زیستی تعیین کننده آن است که نقشها را چگونه باید تقسیم کرد.
[12] Cultural Transmission
[13] Role Allocation
[14] socialization
[15] primary socialization
[16] secondary socialization
[17] Ontological security
[18] Habitus
[19] stabilization of Adult personalities
[20] Micro In tractions
[21] Macro Social Level
[22] George peter Murdock
[23] post stracturalist
[24] J. J. Rousseau
[25] Battomore,T.B
[26] Ronald fletcher
متن کامل در سایت زیر :